دلنوشته ی مازیار عمویی از دوره ی ششم

دلنوشته ی مازیار عمویی از دوره ی ششم
ناصر عزیز بانی خیر شده. به تکاپوی گردهمایی افتاده و پشتیبانی عملیات تجدید کلی خاطره را فرماندهی می کند. نبش قبر می کند. با مسواک و فرچه، نه با لودر! بلاتشبیه کارش کمتر از گروه تفحص نیست. علیرغم اینکه هنوز بیست و خرده ای از دوران دبیرستان ما نگذشته، گمانم جزوات و ادوات باستان شناسی را خریده و خلاصه سخت مشغول است

فرمانده ناصر به من هم حکم داده که به جزای گم کردن عکسها و آرشیو نوشته های آن دوره ام، بنشینم و دلنوشته ای بنویسم. خدا کناد که فرمانده ناصر، املا و انشاء من را با مسامحه تصحیح کند! بگو آمین! همینطوری نرو خط بعد!!

مازیار، این بی سرزمین تَر از باد! کسی که ده سال از عمرش را بیرون از مرز پرگهر سپری کرده. از اون خاک بهتر از زر و مردمان آریایی دل کنده. به حرف و حدیث نیست! اینها لاف و گزاف و دود و دم هست! عملا ما اینور مجلس( طرف زنانه مجلس- بلاد کفر) غش کرده ایم. قید پدر و مادر و … را زده ایم. دِین و تعهد را به ان زیباترین خاک و نازنین مردمانش را و هزار هزار چیزهای خوب دیگر!!
شخصا از کوه و دشت و مراتع ایران دیدن نکردم. عنفوان جوانی را در کارگاه ها و پروژه ها بودم و قبلش هم که نمیخواستم علی کنکوری باشم. لوکوموتیو!! هو هو چی چی! با خودم مسابقه داشتم!
دوره کودکی در محله ای بودیم که خانواده از معاشرت با همساده ها منع می کرد. که ما لابد غیر از انها بودیم. دانشگاه هم شده بود عین محله. حالا انجایی ها ما را از خودشان نمی دیدند. همدوره هایی که حتی ناظم مدرسه را معلم سرخانه درس انضباطشان کرده بودند و به ماتحتشان می گفتند؛ بو میدی دنبالم نیا!
بعدش هم که محل کار بود. روابط کاسبکارانه. مبتنی بر سود و زیان.
باعث تاسف و تاثر است که از ایران و سرزمین مادری، اگر قسمت میانه تحصیلی( راهنمایی و دبیرستان) را حذف کنی و تعلقات خونی و عشیره ای را منها کنی، دیگر مطلبی نیست که اشک در چشم ترم بشکند.
پاتوقی هم اگر بوده. زلال و صفائی اگر در ارتباطی بوده… ردّش را که بگیری، از ته خط نازی آباد سر میاورد!!
هنوز هم که در مدار شصت درجه شمالی، در این سکوت بی چراغ، دلتنگ که بشم. کتک بخورم. زمین بخورم. کم بیارم. خیلی وقتها، حتی برادر و خواهر نامحرم هستند. اما حمید طاهریان هست. ناصر هست. رحیم هست.
هرجا که سوْال سختی هست. فرضیات تو در تو، محاصره ام می کنند و مستاصل که میشم. ناخوداگاه اقای معصومی و یا مرحوم درویش به جلدم میان و گاهی با صدای اونها و تخیل سیماشون، به تجرید داده ها و نظام جمع فرضیات مشغول میشم و ترسم میریزه. شجاع میشم. با مساله ها پنجه در پنجه میشم.

یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد:
اعتصام یوسف
حسن رشدیه.(با اجازه نیما- بخوانیم حیدر زندیه)

قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می آید از گرمی عالی دمشان.

نام بعضی نفرات
رزق  روحم شده ست
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.
ازینکه خروجی آموزش و پرورش حکومتی نیستم. غلط یا درست، از صدر تا ذیل عوامل اون مکتب، همه مکتبی بودند. مزدور نبودند. به اعتقاد و مسوولیتشون قیام کرده بودند و کارشان اعتقادی بود. بله! من در دوره بلوغ ایدئولوجیک مربی هام،دوره بلوغ بیولوجیک خودم رو گذروندم! هم مربی و هم مربا، هردو استخر هورمون ها و هیجانات! پراز افراط و تفریط!
شاید این همزمانی، موجبات کلی طنز و حاشیه شد که عواقب ان هنوز گریبان من و همکلاسی ها را رها نکرده!
همه ما یک پا اخوندیم! هزار جور التقاط عملی و نظری هم داریم. کلی رضا مارمولک تکثیر شده بحمدالله- مزاح کردم!!
من قبل از آمدن حاج عباس، از ان عکس روی دیوار تخیلها می کردم. از ابهت حاج حیدر هم کلی حساب می بردم. اون پیشانی متورم، ریش، صدای گیرا و چشمهای نافذ و …بنده خدا همه چی تمام بود. یک پکیج کامل برای تزریق نظم و روحیه. انصافا برای همین کار از کارگاه خلقت پروردگار گواهی ایزوخیلی هزار داشت.
این نخ نبات زندی، درمحلول اشباع قند اعتقاد و تعهد، به فضل خدا توانسته بود شاخه نبات مرغوبی را بسازد. دهان گیری، بداری!
خدا به ایشان سلامتی و طول عمر بده. همچنین به همقطاران و همداستان ها و همدست هاش. روح عزیزانی که ظاهرا بین ما نیستند، مخصوصا اقای درویش رو هم شاد کناد!

نمک در نمکدان شوری نداره
دل من طاقت دوری نداره
مشتاق دیدار شما- برادرتان مازیار

۱۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۰:۰۶
تعداد بازدید : ۲,۶۷۲
کد خبر : ۹

نظرات بینندگان

ناشناس
0
0
0

عالیه باید نویسنده میشدی آقا مازیار هزار تا لایک داری


تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید